خاطرات سفر کربلا (1)
بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات سفر کربلا (1)
بی سرو سامان توام یا حسین دست بدامان توام یا حسین
جان علی سلسله بندم مکن گردم و از خاک بلندم مکن
عاقبت این عشق هلاکم کند در گذر توی تو خاکم کند
...شامگاه جمعه 5/3/85 است. GLI سرمه ای رنگِ آقا احمد، با شتاب هر چه تمامتر سینه جاده را می شکافد و شعرخوانی مرحوم آغاسی، ما را به خلسه ی سکوتی سنگین فرو برده است. مثل اینکه در تاریکی شب داریم سینه بندکوه را می کاویم و ستارگان، چشمک زنان و شادی کنان شاهد عشقبازی ما هستند. چشمم به صورت فلکی عقرب می خورد که آویزانست به سقف آسمان واین طرف اشک پنهانی آقا محمد، که در فضای حسینی شعر آغاسی غرق شده است. شاید بیشتر از نیم ساعت نمانده که به ایلام برسیم. امیر ، روی صندلی جلو زل زده است به جاده و آقا احمد با چابکی، پیچهای دایره ای شکل را رد می کند. جلوترها، وسط جاده یک شغال را می بینیم که بی خیال خطر، مشغول کاری است و چه خوب که وقتی از کنارش رد می شویم، هوس برگشتن به کنار جاده به سرش نمی زند.
... به امیر می گم : آهای شاگرد شوفر، یه دستی زدی به چرخها؟ و فضای تب دار ماشین، قدری فروکش می کند.
...آقاجان قرار نیست هنوز نرسیده به کربلا، همه برید تو کف عرفانیا... صبر کنید به وقتش...
حدود نیم ساعت بعد به کمربندی ایلام می رسیم. پیاده می شویم و منتظر ماشینی که قرارست ما را به هتل راهنمائی کند. یکی از رفقای امیر هماهنگ کرده، که ایشون بیاد ما رو راهنمائی کنه. هوا با پیراهن، یه کم سرد است، اما می چسبد. چند دقیقه بعد یک پراید مشکی رنگ سر میرسد و بعد از تعارفات معمول، به دنبالش راه می افتیم به سوی مرکز شهر. اول ما را برد هتل "خلاش" ، که قیمتش خیلی بالا بود، و نهایتاً رفتیم به یک مهمانسرای نه چندان دلپذیر. آقا فکر کرده بود ما از اون مایه دارهای -البته بادرد- هستیم...
صبح، نماز را که خواندیم، هوس خواب هنوز از سرم بیرون نرفته بود و بدم نمی آمد چرت مختصری بزنم، امیر هم همینطور، اما دیدم که آقا محمد و آقا احمد دارند آماده می شوند، بناچار آماده شدیم و زدیم بیرون.
چند نان داغ تازه و پیش بسوی مهران. طوری برنامه ریزی کرده بودیم که 7:30 دقیقه مهران باشیم و پس از پرداخت عوارض خروج، در اولین فرصت از مرز خارج شویم. در میدان اول شهر مهران، جلو درب دادگستری ایستادیم. وسط میدان جای مناسبی بود برای صرف صبحانه.
ساختمان دادگستری خاطرات سفر دو سال قبل را برای من زنده کرد. اواخر تابستان 83 ، بدون مجوز و ویزا، با رفقا آمده بودیم کربلا و در راه برگشت، در شرایطی که حتی پول کافی برای کرایه بازگشت به قم، همراه نداشتیم، ما را با اتوبوسی که از صفر مرزی ما را به داخل شهر آورده بود، به حیاط ساختمان هدایت کردند و درها را بستند. تا نفری 7 هزارتومان جریمه پرداخت نمی کردیم، امکان خروج نبود. نزدیک غروب بود، با دوستم رفتیم پیش یکی از مسئولین آنجا و گفتم که کیف ما پیش یک گروه دیگه از رفقاست که با نیسان دارند می آیند و هنوز نرسیده اند و ما پول کافی همراه نداریم. گفت باید صبر کنید قاضی کشیک بیاد، دو سه ساعت دیگه. و ما هم نمی تونستیم صبر کنیم چون رفقا ما رو گم می کردند و نیسان حاوی وسایل ما می رفت و خلاصه بی پول می ماندیم. یادم نمی رود که دو سرباز دم در ایستاده بودند و یک به یک برگ پرداخت جریمه را چک می کردند. من به رفیقم گفتم خوبه بگیم بسم الله و بریم ، از بینشان رد شدیم و آمدیم بیرون و هیچکدام جلو ما را نگرفتند. خودمان هم باورمان نشده بود و متحیرانه به هم نگاه می کردیم.
حالا جلو همان در ایستاده بودم و داشتم دنبال پنیر و گردو می گشتم در صندوق عقب ماشین. وسائل صبحانه رو بردیم یه جای سایه روی چمنهای کنار میدان.
ادامه دارد.............